دوستت دارم
دیگر با خون من عجین شده ایی
تو همانی ؛
نفس
تو را ها می کنم
در یک شب سرد زمستانی
بر شیشه ی مه گرفته ی پنجره ی بی کسی ام
ای تنهایی !
هر شب در رؤیای من
قدم می نهی !
بیدار که می شوم …
چشم من از تو خالیست !
و نگاهم … درد می گیرد ازین بیداری
تنها … اگر در رؤیای من می پایی
بگذار تا ابد بخوابم !
تو از کدامین تباری
از کدامین کهکشان
که نه با غروبت میروی
نه با طلوعت می آیی
همیشه با من و در منی
همیشه بی تو و تنهایم !
تنهایی
ذره ذره خودی نشان میدهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچهها به کول میکشند
و من تماشایشان میکنم…
روزگار پیرمان نمیکند
آدمها تنهایند!….
بشمار… تو روزهای تقویم را
من موهای سپیدم را !
یکی از همین روزها دست میکشم
از تنهایی… و سقوط میکنم
از آن بالا….
و میپرم روی دوچرخهی هفت سالگیام
من کوچک نمیشوم …
دور میشوم
اگر دری میان ما بود
میکوفتم
درهم میکوفتم
اگر میان ما دیواری بود
بالا میرفتم پایین میآمدم
فرو میریختم
اگر کوه بود دریا بود
پا میگذاشتم
بر نقشهی جهان و
نقشهای دیگر میکشیدم
اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمیشود کرد
من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه میکنی ؟
پنجرهی اتاقم را باز میکنم و فریاد میزنم:
تنهاییات برای من …
غصههایت برای من …
همه بغضها و اشکهایت برای من …
بخند برایم بخند …
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خندههایت را …
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
دوستت دارم…
سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم!
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی!
نزدیکی در فاصــــــــــــله نیست
در اندیشــــــــــــه است
و تو اکنــــــــــــون
مهمان اندیشه های منــــــــــــی…
نوازش از من می خواهی و من
پرم از جای خالی
همه نوازش های نشده . . .
نگاه از من می خواهی
از دو چشمم
و من
سراپا نگاهم و
اینهمه مردمک انتظار را در من
نمی یابی . . . .