من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم که چه میکنی ؟
پنجرهی اتاقم را باز میکنم و فریاد میزنم:
تنهاییات برای من …
غصههایت برای من …
همه بغضها و اشکهایت برای من …
بخند برایم بخند …
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خندههایت را …
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
دوستت دارم…
نوازش از من می خواهی و من
پرم از جای خالی
همه نوازش های نشده . . .
نگاه از من می خواهی
از دو چشمم
و من
سراپا نگاهم و
اینهمه مردمک انتظار را در من
نمی یابی . . . .
وقت را چگونه می شود کشت
وقتی تنها چیزی که دارم
عقربه های گیج این ساعت است
که همیشه دور خودشان می چرخند؟
سکوت که می کنی
وزن جهان را تنها به دوش می کشم!
و کم که می آورم
زمین آنقدر کند می چرخد
که تو توی تقویم می ماسی
و من
آونگ می مانم
بین حقیقتِ تو
و افسانه ای که از تو در سرم دارم!
سکوت که می کنی
شب پشتِ پلک های سکوت
حتم می کند که تو هم تنهایی!
صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی
چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
از هجوم تنهایی می ترسم
از بلندای احساسم…
وحشت از ارتفاع قله ی بلند عشقت
مرا بر زمین پست فراقت میخکوب کرده
در ته درّه ی عمیق و ژرف بی کسی
از تاریکی انتظار می ترسم
و از نگاه سرد و بی اعتنایت
از لبخند هایت حتی، می ترسم
وقتی از آن من نبود!
شادی،”بی تو”، واژه ایست غریب
مرکز ثقل آرزوهایم!…
این محاط تن خسته را دریاب
شعاعی بکش تا قلب ویران من
هر آنچه بکاری درو خواهی کرد
جز باد
که توفان به بار می آورد،
و ما مسافر تازه ی این کویریم
توفانی درو می کنیم
که نکاشته بودیم.
ناشناسی بیکس
نیمه شب هم حتی
اگر از کوچه تنهایی قلبم گذرد
عطر بدرود و درودش سالی
در دلم خواهد ماند
تو که دیریست در این کوچه اقامت داری…